انگار خودم نیستم، حالا خودم میشم
همون مسیر همیشگی
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم
خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ نیست که رفتارات با بقیه با هر تغییر درونیت تغییر کنه
اصلا برای همین گفتن هرچه برای خود می پسندی برای دیگران بپسند
همیشه از اونایی که یبار صمیمی میشن یه بار غریبه یه بار عادی خوشم نیومده
همینطور از اوایی که نمی دونن تکلیفشون چیه و تکلیف تو رو هم مشخص نمی کنن
از اونجایی که خودم بلاتکلیف دائمی هستم پس نمی تونم در مقابل بقیه خودم باشم
اما نوشتن...
نوشتن داستانش جداست
تو نوشتن نه گوشات میشنوه و نه لبات باز میشه
نوشتن یعنی خودتی و خدات
یک کلام
نوشتن یعنی آرامش
یادمه بچه تر که بودم غصم که می گرفت، حوصله که نداشتم، اعصابم که خورد بود
می نوشتم و میسپردم به آب
می نوشتم و میسپردم به آتیش
می گفتم برید که دیگه نبینمتون
ولی حالا
مینویسم و ثبت می کنم
چون دلم برای تک تک روزایی که داشتم تنگ میشه
چون شاید یه روزی یه جایی یکی بخونه و بگه من تنها نیستم
چون خودم باید یادم بمونه که دنیا افتاده رو دور تکرار
پس مینویسم تا زندگی کنم
تا عشق کنم از حس خوب سبک شدن
تا آروم بشم و ادامه بدم
اصلا اگه نوشتن نبود من همچنان باید دنبال یه منبع آرامش می گشتم
فکر کنم برای همینه که خدا به قلم سوگند خورده
خدایی که بهتر از همه ما می دونه چی حالمونو خوب می کنه
دیدی
حالا خودم شدم
شکرت خدای من....
به همین صدای اذان
دوستت دارم
کاش دلم بفهمه
کاش عقلم بفهمه
کاش خودم بفهمم