غیر منطقی
تابستون فصل قشنگیه ولی من هیچوقت به خاطر روزای بلندی که داره قد زمستون دوسِش نداشتم
شب های زمستون میتونه امن ترین زمانِ زندگی باشه
شبایی که دل سیر برا خودت می چرخی و تهش هنوز کلی وقت برای فکر کردن و خلوت داری
اما داستان اینجاست که زمستون موندنی نیست
اونوقته که برای من و شایدم تویی که داری اینو می خونی یه فصل جدید شروع میشه
"فصل شب زندگانی های بهارانه"
بهاری که تو همه شعرها و نوشته ها و گفت و شنودها نماد تغییر و تازگی بوده
و برای من نماد آرامشه
شاید نشونه یه لبخند آرومِ که گوشه چشماتو چروک میندازه
یا شاید علامت یه چشمک یواشکی که گوشه لبت خنده میشونه
ممکنه یه لحظه شبیه سکوت و شنیدن صدای دریا باشه
یا شایدم شنیدن یه آیه امید که لب پرتگاه دم گوشت زمزمه میشه.
این که وسط شب و بهار، بشینی با کلمات بازی کنی و برای بیدار موندت جمله بسازی منطقی نیست
اما من اینجا وسط بی منطقی وایستادم و میگم زندگی با منطق فقط تا یه جایی قشنگه
فقط تا یه جایی حالتو خوب میکنه
بعد باید بزنی تو دل شب و آروم بشی
بزنی تو دل بهار شدن و روراست بشی
باید وسط بی منطقی وایستی و بارون و آفتابت رو نشون بدی
و بعد چند وقت با آرامش بهشون لبخند بزنی
و درست همونجا یاد یه شب بهاری بیافتی که چشماتو بستی و گفتی وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ وَکیلاً
و دلتو زدی به دریا و امیدوار بودی که حتی اگه وسط طوفان باشی، یکی هست که حواسش به توئه
و من تصمیم گرفتم که بعد این همه آسمون و ریسمون
بهارونه به بیست و سه سالگیم سلام کنم و شبونه آروم بگذرونمش...
تولدتون مبارک!
سالم و سلامت باشید.
.
.
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند!
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نی زاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من حرف میزد؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه،
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم و نشستم، پاها در آب
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ! میچرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایهها میدانند که چه تابستانی است
سایههایی بی لک
گوشهای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا میخواند.»