از اینجا تا ناکجای ذهن من
اینکه همچنان نصف شب به سرم میزنه وب گردی (بخونین ولگردی) کنم دلیلی نداره جز پیامی که گفته "شرکت تا 22 فروردین همچنان تعطیل می باشد."
و برای معدود دفعاتی که میشد دعا کردم کاش دیگه آخریش باشه
وسطای تیر که تازه از بجنورد برگشته بودم و به جوگیرترین شکل ممکن دنبال کار میگشتم و غصه می خوردم تا خود بهمن که در نهایت بن بست رسیدم به انتشاراتی که از قبل سه روز بودن رو تجربه کرده بودم اما تهش با یه نفس راحت نخواستمش و ول کردم، پا گذاشتم بیشتر روزام جز وقتی که برای پایان نامه و جهادی صرف شد به همین منوال گذروندم.
اما از روز 22 بهمن که اولین روز کاریم رو به طور جدی همراه با برف دلنشین زمستونی شروع کردم، تو تک تک لحظه هایی که بعد 12 ساعت فیت چشم دوختن به مانیتور و نشستن رو صندلی قراضه ای که نصیبم شده بود پر از حس خستگی بودم دلم فقط و فقط ده دقیقه دراز کشیدن و زل زدن به سقف رو می خواست.
چیزی نگذشته بود که از بخت من کرونا آژیر کشون به خط قرمز رسید و اسفند به هفته آخر نرسیده دوباره تعطیل شدیم و روز از نو روزی از نو..
و حالا که سیزده بدر تموم شده و سه هفته ای میشه که دوباره دارم ماجرای خمودگی رو تجربه می کنم دوباره دلم هوس اون مسیر پر درخت و خستگی هر روزه و خواب پر لذت ماه پیش رو کرده.
اینا رو گفتم که برسم به یه کلام یا شاید یه سوال
اینکه تعادل کجای زندگیمونه؟
حتی برای نگه داشتن یه چنگال روی یه چوب کبریت کوچولو یه نقطه هست که نگهش داره پس چطور میشه برای زندگی ما چنین نقطه ای نباشه؟
همیشه تو خیالاتم برای روزای تعطیل و پرکار برنامه میریختم
از اون برنامه ها که کار و زندگی و ورزش و هنر و هرچیزی که فکرشو بکنی توش بود اما تهش این من بودم که تو اون برنامه نبودم
منی که تعادل رو تو ذهنم تصویر می کردم اما بهش نمیرسیدم
مثل همین الان که قرار نبود این شکلی باشه
دروغ چرا یه چیزی تو این ول شدگی هست که نمیذاره پا رو نقطه تعادل بذاریم
یه چیزی که یا بندمون کرده یا ما خودمون زدیم به بند شدگی که یه وقت نگیم خودم کردم که...
دارم تو سایت و وبلاگ و فیلم و کتاب دنبال اون بند میگردم و هنوز مطمئن نیستم شکست خوردم یا خودمو زدم به شکست خوردن
آدمیزاده و جوونی و ذهن درهم
اما من هنوز امیدوارم ته این درهمی به نقطه تعادل برسم
شاید همونی باشه که گفتین. یه وابستگی به زندگیای که برای مدتی باهاش همراه میشیم. یه جور غرقگی برای فرار از دونستن اینکه ما حقیقتا زندگی نمیکنیم. زندگی نمیکنیم تا اون حد که وقتی مجبور میشیم به زندگی کردن، اینقدر واسمون غریبه که سر جامون میخ کوب میشیم و هیچ کاری نمیکنیم.
به شخصه، بعضی وقتا، دلیل هیچکاری نکردنم درست وقتی میتونم همه کاری کنم، یه ترسه. مبادا بفهمم که زندگی اون دوندگی بیامان روزمرههام واسه رسیدن به هیچ نبوده باشه! مبادا بفهمم زندگی یعنی خندههای الکی، یعنی خونواده، یعنی همین قطعه موسیقی، یعنی همین کتاب خوب و خستگی بعد ازورزش. مبادا خوشم بیاد و خوب زندگی کنم.
حس میکنم، گاهی این ترس از خوب زندگی کردن و دلبستگی به اون زندگی ماشینی بی روح هست که مانع حرکت میشه؛ ترس از خود معجزه زندگی.