می نویسم برای خودم و خودت

اینجا شاید معجزه ای برای آرزو های کوچک من باشد. شاید....

می نویسم برای خودم و خودت

اینجا شاید معجزه ای برای آرزو های کوچک من باشد. شاید....

می نویسم برای خودم و خودت

فاطمه ولی پور
دانشجوی فارغ شده مهندسی شهرسازی دانشگاه بجنورد
از نسل بهار وجنگل و دریای شمال کشور
یه جوون که تو مسیر مهندس شدن کلی راه مختلف برای زندگی کردن و کشف خودش رو تجربه می کنه
که هر کدوم دنیای خودشونو دارن
و داره تلاش می کنه تا با فرمول های مهندسیش بهترین آلترناتیو زندگیشو پیدا کنه
دختری که دنیای رنگارنگ جوونیش
پر از دفتر های نیم نوشته شده است و اینجا دفتر چندم اون برای نوشتنِ.....

آخرین مطالب

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

یه جمله بود

میون شوخی و خنده سر صبحونه

یه جمله بود

مختصر و احتمالا پر از حرف

" روی تو خیلی حساب می کردم اما الان از بقیه بدتر شدی "

منم با خنده سر تکون دادم اما دلم وسط خوشی گرفت

به رو خودم نیاوردم اما دلم گرفت

می دونی آخه یه موقعی پوچ شدن رو

قالب تهی کردن رو

با تمام وجودت حس می کنی

تمام تلاشات برای دختر خوب بودن پرپر شد

تمام تلاشت برای خوب بودن رفت هوا

تنها چیزی که به خاطرش از خیلی چیزا گذشتی

تمام حس خوبش سوخت 

تمام من سوخت

منِ غیر قابل اعتماد

منِ پوچِ یه لاقبا

یه آن مثل همیشه دلم رفتنو خواست

فرار کردنو خواست

گم و گور شدنو خواست

یه روز بی خبر دست پر برگشتنو خواست

یه روز مایه افتخار بودنو خواست

دلم

همون دل گرفته

دوییدن و خواست

بدون اینکه کسی هم پاش باشه

بدون اینکه کسی منتظرش باشه

بدون اینکه بترسه از ناامیدی عزیزش

دلم دوییدن می خواد 

بی مقصد

اما با نتیجه

شدنی نیست

منِ الان شدنی نیستم

چی می مونه جز فرار

جز رفتن

جز رفتن

جز رفتن....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۱۵
فاطمه ولی پور

سلام 
دنیای مجازی می تونه با همین یه کلمه برامون شروع شده باشه
با یه حالا بذار ببینم چی هست
با یه بذار از تنهایی در بیام
با یه همه اونجان
با یه...
دنیای مجازی که اولش به یه نخ دادن جذبمون کرد و حالا هر کدوممون یه روزایی داشتیم که طناب میداد و انگار نه انگار

تو این روزای خسته و گرفته و بی حوصله قرنطینه که هر کدوممون با چاره و بی چاره بهش پناه آوردیم

هر کسی می خواد دیده بشه شنیده بشه درک بشه 

و من اینجام که بگم تو این لحظه تمامش داره حالم رو بهم میزنه
از اون دنیای بلا نسبت خر تو خر
جایی که اگه یبار حرفتو بشنون باید تمام عمر حرفسونو بشنوی
نه اینکه غلط باشه ها نه
فقط منِ امروزی احتمالا گنجایش اون حجم بده بستون رو ندارم
و تهش میشه فرار به سمت تنهایی
شایدم دوراهی بین تنهایی و همیشه بودن

دوراهی ای که گاهی دلت می خواد سرتو بکوبی به دیوار ولی حیرونش نباشی
شاید باید مثل این ضد فضای مجازیا بگم
فضای مجازی الهی خدا نابودت کنه که کاش هیچوقت نبودی
اونوقت شاید دنیا این شکلی نبود

منِ مجازی زده اینجام
چون هرکجای دیگه رد یه آشنا توش هست
همون آشناهایی که میون دوراهیشون گیر کردم

تهش کدوم مسیرو میرم نمی دونم

ولی کاش برمیگشتیم به دوره ای که این دوراهی معنایی نداشت
شاید اون وقت دلامون نزدیک تر بود

نه؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۴۶
فاطمه ولی پور

آخرش نشد از کرونای لعنتی ننویسم

دیروز که خبر فوت یه آشنای دوست داشتنی به خاطر کرونا رسید همش خودم زدم به اون راه که خب خدا بیامرزه و من وظیفم یه نماز و فاتحه است که میفرستم

ولی حالا آخر شبی که اینور و اونور حرفای بچه ها و نزدیکانش رو که غریبونه یه گوشه تو دنیای مجازی گیر آوردن و بی قرار براش مینویسن رو می خونم تموم وجود و فکر و ذهنم درگیر مرگ میشه

مرگی که فلسفه و منطق و علم و همه مدعی های دنیا جلوش کم میارن و ما می مونیم و یه بن بست 

یه بن بست که وقتی بهش رسیدیم تموم خاطراتمون رو برای عزیزا و آشناهامون به نمایش میذاره و بعد همون آدما با همون فلسفه و منطق و علم و.. به زندگیشون ادامه میدن

شاید زندگی واقعا یه بازیه شایدم یه فیلم

یه فیلم که تموم مراسمات و یادبودی که گرفته میشه حکم تیتراز آخرش رو داره

یه تیتراز پر از اسم 

پر از اسم آدمای مهمی که نقش بازیگرای زندگیمونو داشتن

آدمایی که از اول تا تهش پشتیبان زندگیمون بودن

آدمایی که یه قسمتایی اومدن و بهش رنگ دادن و رفتن

آدمایی که به حکم ادب برای احترام به مونده ها میان و حکم با تشکر از آخر تیتراز رو دارن

اما یه اسم هه جا ثبت میشه و کنار عکس و شمع  میشه ستون مجلس

اسم نویسنده

اسم منِ تمام شده

و تمامش بستگی به این داره که چطوری نوشته باشیمش

برای دیگران چه ژانری داشتیم

درام؟

رمانتیک؟

دوستانه؟

خانوادگی؟

تراژدی؟

اجتماعی؟

وحشت؟

...؟

هر چی که باشه اگه این تیتراژ نباشه

اگه یه چیز نحسی بیاد و پایان رو بدون هیچ خاطره ای باز بذاره

اونوقت شاید برای اون اسمای آخر پاک بشه و اثری نمونه اما

اما همیشه برای بازیگراش یه گوشه ذهن می مونه و پاک نمیشه

یه پرانتز بسته نشده

یه درد تموم نشدنی

یه ترس بزرگ از کلمه ناگهان

 

واااای از تو کرونا

وای از تو که اینطور ناگهانی حق عزیزانمون رو میگیری

وای از تو نحس ترین خاطره 

وای از تو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۰۰
فاطمه ولی پور

اینکه همچنان نصف شب به سرم میزنه وب گردی (بخونین ولگردی) کنم دلیلی نداره جز پیامی که گفته "شرکت تا 22 فروردین همچنان تعطیل می باشد."

و برای معدود دفعاتی که میشد دعا کردم کاش دیگه آخریش باشه

وسطای تیر که تازه از بجنورد برگشته بودم و به جوگیرترین شکل ممکن دنبال کار میگشتم و غصه می خوردم تا خود بهمن که در نهایت بن بست رسیدم به انتشاراتی که از قبل سه روز بودن رو تجربه کرده بودم اما تهش با یه نفس راحت نخواستمش و ول کردم، پا گذاشتم بیشتر روزام جز وقتی که برای پایان نامه و جهادی صرف شد به همین منوال گذروندم.

اما از روز 22 بهمن که اولین روز کاریم رو به طور جدی همراه با برف دلنشین زمستونی شروع کردم، تو تک تک لحظه هایی که بعد 12 ساعت فیت چشم دوختن به مانیتور و نشستن رو صندلی قراضه ای که نصیبم شده بود پر از حس خستگی بودم دلم فقط و فقط ده دقیقه دراز کشیدن و زل زدن به سقف رو می خواست.

چیزی نگذشته بود که از بخت من کرونا آژیر کشون به خط قرمز رسید و اسفند به هفته آخر نرسیده دوباره تعطیل شدیم و روز از نو روزی از نو..

و حالا که سیزده بدر تموم شده و سه هفته ای میشه که دوباره دارم ماجرای خمودگی رو تجربه می کنم دوباره دلم هوس اون مسیر پر درخت و خستگی هر روزه و خواب پر لذت ماه پیش رو کرده.

اینا رو گفتم که برسم به یه کلام یا شاید یه سوال

اینکه تعادل کجای زندگیمونه؟

حتی برای نگه داشتن یه چنگال روی یه چوب کبریت کوچولو یه نقطه هست که نگهش داره پس چطور میشه برای زندگی ما چنین نقطه ای نباشه؟

همیشه تو خیالاتم برای روزای تعطیل و پرکار برنامه میریختم

از اون برنامه ها که کار و زندگی و ورزش و هنر و هرچیزی که فکرشو بکنی توش بود اما تهش این من بودم که تو اون برنامه نبودم

منی که تعادل رو تو ذهنم تصویر می کردم اما بهش نمیرسیدم

مثل همین الان که قرار نبود این شکلی باشه

دروغ چرا یه چیزی تو این ول شدگی هست که نمیذاره پا رو نقطه تعادل بذاریم

یه چیزی که یا بندمون کرده یا ما خودمون زدیم به بند شدگی که یه وقت نگیم خودم کردم که...

دارم تو سایت و وبلاگ و فیلم و کتاب دنبال اون بند میگردم و هنوز مطمئن نیستم شکست خوردم یا خودمو زدم به شکست خوردن

آدمیزاده و جوونی و ذهن درهم

اما من هنوز امیدوارم ته این درهمی به نقطه تعادل برسم

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۰۵
فاطمه ولی پور

تابستون فصل قشنگیه ولی من هیچوقت به خاطر روزای بلندی که داره قد زمستون دوسِش نداشتم

شب های زمستون میتونه امن ترین زمانِ زندگی باشه

شبایی که دل سیر برا خودت می چرخی و تهش هنوز کلی وقت برای فکر کردن و خلوت داری

اما داستان اینجاست که زمستون موندنی نیست

اونوقته که برای من و شایدم تویی که داری اینو می خونی یه فصل جدید شروع میشه

"فصل شب زندگانی های بهارانه"

بهاری که تو همه شعرها و نوشته ها و گفت و شنودها نماد تغییر و تازگی بوده

و برای من نماد آرامشه

شاید نشونه یه لبخند آرومِ که گوشه چشماتو چروک میندازه

یا شاید علامت یه چشمک یواشکی که گوشه لبت خنده میشونه

ممکنه یه لحظه شبیه سکوت و شنیدن صدای دریا باشه

یا شایدم شنیدن یه آیه امید که لب پرتگاه دم گوشت زمزمه میشه.

این که وسط شب و بهار، بشینی با کلمات بازی کنی و برای بیدار موندت جمله بسازی منطقی نیست

اما من اینجا وسط بی منطقی وایستادم و میگم زندگی با منطق فقط تا یه جایی قشنگه

فقط تا یه جایی حالتو خوب میکنه

بعد باید بزنی تو دل شب و آروم بشی

بزنی تو دل بهار شدن و روراست بشی

باید وسط بی منطقی وایستی و بارون و آفتابت رو نشون بدی

و بعد چند وقت با آرامش بهشون لبخند بزنی

و درست همونجا یاد یه شب بهاری بیافتی که چشماتو بستی و گفتی وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى‏ بِاللَّهِ وَکیلاً 

و دلتو زدی به دریا و امیدوار بودی که حتی اگه وسط طوفان باشی، یکی هست که حواسش به توئه

 

و من  تصمیم گرفتم که بعد این همه آسمون و ریسمون

 بهارونه به بیست و سه سالگیم سلام کنم و شبونه آروم بگذرونمش...

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۴۶
فاطمه ولی پور

بعد مدت ها سلام

نمی دونم چرا همیشه ته بی حوصلگی هام میرسه به اینجا و نوشتن

الان که ساعت سه و خورده ای شده و من برای قضا نشدن نماز صبحم تو اینترنت وب گردی که نه ولگردی می کنم جز اینجا بودن کاری پیدا نکردم

شاید از معدود دفعاتیه که من فیلم باز حوصله کوتاه تریناشم ندارم

اینجا اومدم تا از حس و حال الانم بنویسم بدون هیچ سانسوری

فرودینم از راه رسید

ماهی که برای اولین بار تو این دنیا نفس کشیدم و شمردن روزهای عمرم شروع شد

و امسال قراره شمع 23 سالگی رو فوت کنم و بیست و جهارمین سالشو شروع کنم

یکم قبل تر که هنوز درگیر درس و رویای آینده و کشتن وقتام بودم فکر نمی کردم امروزم چجوری باید بگذره

راستش کلا آدم سرخوشی هستم از اون آدما که همش تو فکر همون لحظه هستن و حتی تو خیالشونم نمی تونن از آینده نقشی بسازن

حالا که درسم تموم شده و مثل آدم بزرگا مشغول کار شدم و باید زندگیمو بسازم پر شدم از ابهام خب که چی؟

تهش که چی؟ 

اما کنارش از اینکه وقتی از سرکار برمیگردم باید میون درختا از کنار رودخونه عبور کنم لذت می برم و از اینکه دیگه قرار نیست از جواب این سوال که چیکار می کنی طفره برم، لذت میبرم

اصلا زندگی انگار همینجوریه 

اما کسی هست که جواب بده چرا؟

چرا این همه بالا و پایین و چپ وراست داره؟

شاید این همون سوالیه که تو دهه بیست سالگی زندگیم باید بهش برسم

همون سوال که قراره جوونیم رو پر از چالش و حس خوب و بد کنه

درگیرم و نمی دونم این درگیر بودن چقدر درست و به جاست
درگیرم و نمی دونم این درگیری قراره تا کجا دنبالم بیاد

درگیرم و تو این گیرو دار دارم زندگی می کنم

زندگی که نیاز به یه پایش اساسی داره و من بیش از حد تنبل شده نمی دونم از ترس چی مثل بچه آدم نمیشینم که بفهمم و بهترش کنم

نیاز به رفیق دارم

یه رفیق که پا به پام بیاد و منو هل بده

یه رفیق از جنس خودم

از جنس افکار و باورهای خودم

منِ تنبل نیاز دارم یکی بیاد و استارت رو بزنه

ولی حالا هر چی کار نکرده و راه نرفته دارم رو میندازم گردن نبودن یه آدم پایه تو زندگیم

شاید مشکل همون تنبلیه و خستگیه شایدم واقعا یه چیزی کمه

نمی دونم فقط می دونم میون ذهن خواب و بیدارم نوشتن این حرفا که دوباره باید بهشون سر بزنم حرفاییه که یه گوشه بایگانی شده بودن

و حالا از اون گوشه دنج بیرون اومدن و منتظر خلاصی بقیه رفقاشون هستن

باید برم 

اما برمیگردم و دوباره میزنم تو دل تموم بایگانی های ته ذهنم....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۵۹
فاطمه ولی پور