باز نصف شبی بین سکوت خوابگاه هوای نوشتن افتاد تو سرم
دفه پیش که داشتم می نوشتم سعی کردم حس خوبم رو تا جایی که میشه بنویسم
اما بعدش که مثل همه ی داستانای دنباله دار زندگیم درگیر پیامد تصمیماتم بودم به این فکر کردم این موج خوب و بدی تا کجا ادامه داره؟
تو این مدت کم بیشتر از هر وقت دیگه این درگیر فرار بودم
فرار از خودم
فرار از فکر کردن
فرار از بقیه
ولی شنیدین میگن عشق و نفرت هر دو یه جور حس هستن
هر کدومشون که درگیرمونکنه باعثمیشه به اون موضوع خاص بیشتر فکر کنیم
از امشب می خوام سعی کنم جای نفرت ورزیدن و فرا از چیزای نا خوشایند زندگیم، بزنم کوچه علی چپ و بی خیال بشم
می دونم که زیاد خواستم و نشد ولی دل به دریا می زنم و دوباره و دوباره از خودم می خوام که تلاش بکنم
توی این دو هفته برای دور شدن از اتفاقای پیش اومده ف با فکر کردن زیاد بهش فقط اونو به خودم نزدیک و نزدیک تر کردم تا جایی که به خودم اومدم
گفتم اگه قراره دیگه خودمو اذیت نکنم پس چرا هنوز بهش فکر می کنم
یه داستان تو کتاب ملت عشق بود اینکه:
"یه روزی دو نفر توی مسیر از رودخونه میگذشتن که یه خانمی رو دیدن که نمی تونه عبور کنه
یکی از اون دو نفر اون خانم رو بلند کرد و از اب عبور داد
چند ساعت بعد دوست دیگه گفت که تو چرا به اون خانم که نا محرم بود دست زدی باید ولش می کردی تا خدا کمکش کنه
اون مرد برگت گفت اتفاقا من ولش کردم ولی این تویی که تو ذهنت هنوز دارش و ولش نمی کنی"
گاهی اوقات ما با فکرامون نمی ذاریم که راحتی رو لمس کنیم
سخته ولی میشه بیشتر و بیشتر به اون چیزایی که تو ذهنمون جریان داره جهت بدیم
به قول دیالوگ فیلم عاشق:" به انچه فکر می کنی، بیاندیش"
نمی دونم چرا از هر دری سخنی شد
ولی باور کنین که به خاطر مغز در حال چرت منه
دوباره سر میزنم و اصلاحش می کنم
فعلا یا علی و شب بخیر....
به نام او
اومدم از این چند روز پر جریان بگم
از حس های مختلفی که سر جریانای مختلف تجربه کردم
از شروع بد اردو
اما بعدش گذروندن یکی از بهترین اردو هام کنار دوستای خوب و دوست داشتنی
از برگشتن و یه تصمبم برای خالی کردن زندگیم
یه تصمیم برای خودم
برای اینکه به خودم ثابت کنم حد اقل خودمو دارم
که برای خودم ارزشمندم
و نگه داشتن نشونه های این تصمیم برای عبرت گرفتن های بعدی...
از حس خوب صبح بعد که پر از حس رهایی بود
از تجربه قشنگ اینکه اگه یه چیزایی که نا آرومت می کنن رو دور بریزی
اونوقت سیل اتفاقای خوبه که سمتت میان
نمی دونم تا کی دووم داره
نمی دونم تا کجا می تونم تجربش کنم
ولی عاشق این حس رهایی شدم
از این به بعد یادم می مونه که آدمای مهم زندگیم رو سر هر چیزی فراموش نکنم
از این به بعد یادم می مونه که از هر اتفاقی قشنگ ترین لحظه هاش رو ثبت کنم
که یه بانک بزنم فقط برای خودم
یه بانک برای ذخیره حس های خوب
برای ذخیره خدا رو شکر هایی که از ته ته دل میاد
برای خودِ خودِ خودم
خدایا شکرت
خدایا ممنون که هستی
خدایا می دونم همیشه هستی ولی مواظب دلم باش
مواظب همه ادمای زندگیم باش
مواظب همه ی اتفای خوبمون باش
خدایا معجزه ذکری که به ما یاد دادی رو دیدم
ممنون از این همه آرامش که تو این صبح عزیز
تو این عید قشنگ بهترین بندت به من بخشیدی
خدایا ممنونتم
پ.ن: ذکر یونسیه برای در مان ناراحتی های زندگی
یه معجزه واقعی
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
سلام دوباره
پس از مدتها
بعد از کلی مشغولیت الکی
سلام به دوباره به لحظه های تکراری
دوباره داستان دزدیده شدن گوشیم و بازگشت به زندگی
دوباره زنده شد من
و دوباره پناه آوردن به اینجا
شاید بی انصافی باشه ولی خیلی خوبه اگه میشد یه نفرم مثل اینجا می داشتم تا این وقتا پناه ببرم به خودش
کسی که بدونم فقط خودم و خودش دردامونو می دونیم
یه نفر که حرف بزنم و حرف بزنه
یه نفر که اشک بریزم و اشک بریزه
یه نفر که آخر آخرش بخندیم و بخندیم وبخندیم تا همه خستگیای روحیمون پرواز کنن
اماا....
گاهی اوقات می گم چقد خودم تونستم چنین آدمی برای بقیه بقیه باشم؟
چقدر تونستم حتی شده برای یه نفر امید باشم؟
نه که نخواسته باشما نه
فقط انگار بلد نبودم
هنوزم نیستم
ولی شاید
یه روزی
یه جایی
اون آدمو پیدا کنم
شایدم اون پیدام کنه...
ولی هرکدوم که اتفاق بیافته
اتفاق قشنگیه
***********************************
پ.ن: آهنگ قشنگیه
از اونایی که متنش خیلی حرفا داره برای شنیدن
تلاطم / ایهام
در این تلاطم بودن
به پای لحظه دویدن
کجاست جای رسیدن؟
کجاست جای رسیدن؟
کجاست خانه لیلی
کجاست راحت مجنون
بس است قصه شنیدن
کجاست جای رسیدن؟
سلام
سلام کلمه خوبی برای شروع یه دنیا حرفِ
و شاید یه شروع خوب برای نوشتن
امشب اومدم به جای امید از ناامیدی بنویسم
از بهونه مسخره این چند روز زندگیم
از اینکه نمی دونم کی؟ کِی؟ کجا؟ به زندگیم به فکر کردنم به انگیزه هام کات داده
از اینکه بی دلیل دلم هوای گریه داره و دنبال بهونه برای بیرون زدن از خونه
از این آهنگای مسخره غمگین
از دلی که انگار بی حسی خورده و یه گوشه افتاده و فقط همچنان متعهد به قولش ، به تپش ادامه میده
از بی قراری و تردید که هرچقدر نخوام بروز بدم یه جایی میزنه بیرون
گله دارم از خودم
از خودِ خودِ خودِ فاطمه بی ملاحظه که هیچ تلاشی برای رهایی از این وضع نمی کنه یعنی نمی خواد که تلاشی بکنه
هرچیم که ازش بپرسی چرا؟ هیچی برای گفتن نداره
مثل عادت که آدمو غرق خودش می کنه
اما این حال ارزش عادت کردن رو نداره نمی دونم شایدم داره و من خبر ندارم
شاید باید هیچ کاری نکنم تا خودش حل و فصل بشه
شایدم باید بزنم به جاده خاکی و مثل ورزشکارایی که غرق تمرین میشن تا درداشون یادشون بره انقد سرگرم زندگی بشم تا اصلا یادم بره فاطمه ای هم هست
البته اگه هنوز باشه
به قول "علی رضا آذر"
شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟
من دقیقا به همین حال دچارم امروز
در آخر چیزی ندارم بگم جز التماس دعا برای همه کسایی که این حال برزخی رو تجربه می کنن
راستی روزای شما چطور میگذره؟
امیدوارم هر لحظتون پر از برکت باشه تا با سرعت نور از کنارتون نگذره
به امید دیدار
دو قدم مانده به خندیدن گل...
باور کردنی نیست که دیگه تهشه
فردا قراره کوچ کنم به دیار قشنگمون
جایی که تمامش حس خودت بودن داره
زبان، مردم، فرهنگ، رابطه ها، حتی شرجی گاها زجر آور مرداد ماهش
همه و همه بوی بهشت میده چون سانت به سانت زندگیم رو تا یه جایی برای خودش کرده
تا اخر هفته که نمره ی همه درسا بیاد و تایید بشه یعنی فقط یه سال از دانشجو بودنم مونده
یه سال شیرین و تلخ
یه سال که خیلی منتظرشم چراش رو هنوز نمی دونم....
شاید چون قراره بی دغدغه برم دنبال آرزو هام
درست وقتی که دارم کم کم می فهمم چی می خوام و چرا می خوام
تابستونمم که طبق گفته های پست قبلم قراره پر بار باشه
ببینم نهایتش به چی تبدیل میشه
یه چند روزم که نیومدم اینجا و واقعا وقت نشد الان که یه کوچولو تنفس داشتم دوییدم اومدم تا بنویسم
البته بازم چند روزی نیستم چون این یه هفته انقد پشت لب تاب تحلیل نوشتم و کد و اسکیچ آپ زدم ،تا مدت ها لب تاب ببینم جیغ میکشم در میرم
( قال گذشته های دوور: خخخخخخخخ) البته اگه از ذوقم عکس پروژه رو نذاشتم
به امید روزای قشنگ
به امید خدا
آخرین امتحان ترم 6 هم تموم شد و یه هفته مونده تا تعطیلات من رسما شروع بشه
و از ویژگی های وقت امتحانات برنامه ریزی های قشنگ و رویایی برای بهترین تعطیلات ممکن
و من الان که باید مشغول جمع کردن وسایلم برای کوچ کردن به خوابگاه بغلی تو ذهنم دارم برنامه می چینم
وچه شود که اجرا بشه و چه شود که مثل سالهای قبل توی دفتر یا همین جا خاک بخوره
اول از همه از یه تصمیم فوق رویایی بگم
که داره تو ذهنم وول می خوره و نشات گرفته از وبلاگی که چند دقیقه پیش می خوندم
من تابستان امسال پیاده به سمت جاده هراز سفر خواهم کرد تا از جنگل زیبا و هوای پاک لذت ببرم